پیغمبر گرامی اسلام به کوه "حرا" رفته بود جبرئیل آمد و گفت: ای محمد بخوان ! پیامبر فرمود:من قرائت کننده نیستم.
جبرئیل اورا در آغوش گرفت و فشرد، و بار دیگر گفت: بخوان!پیامبر همان جواب را تکرار کرد،بار دوم نیز جبرئئیل این کار را تکرار کرد و همان جواب را شنید،ودر سومین بار گفت: اقرا بسم ربک الذی خلق.....
این سخن را گفت و از دیده ی پیامبر پنهان شد.
رسول خدا که با دریافت نخستین اشعه ی وحی سخت خسته شده بود به سراغ خدیجه آمد،و فرمود"مرا بپوشانید وجامه ای بر من بیفکنید تا استراحت کنم".
"طبرسی" در"مجمع البیان" نیز نقل میکند که رسول خدا به خدیجه فرمود:هنگامی که تنها می شوم ندائی میشنوم(ونگران میشوم!).
خدیجه عرض کرد:خداوند جز خیر درباره ی تو کاری نخواهد کرد، چرا که به خدا سوگند تو امانت را ادا می کنی،صله ی رحم بجا می آوری،در سخن گفتن راستگو هستی.
"خدیجه" میگوید:بعد از این ماجرا ما به سراغ "ورقة بن نوفل" رفتیم (او از آگاهان عرب و عموزاده خدیجه بود) "رسول الله آنچه را دیده بود برای "ورقة" بیان کرد،"ورقة" گفت: هنگامی که آن منادی به سراغ تو می آید دقت کن ببین چه می شنوی؟ سپس برای من نقل کرد.
پیامبر در خلوتگاه خود این را شنید که میگوید :ای محمد بگو:بسم الله الّرحمن الّرحیم الحمد لله رب العالمین-تا-ولا ضالین ، و بگو لا اله الا الله، سپس حضرت به سراغ ورقه آمد و مطالب را برای او بازگو کرد.
"ورقه" گفت: "بشارت بر تو، باز هم بشارت بر تو، من گواهی می دهم تو هستی که "عیسی بن مریم" بشارت داده است! وتو شریعتی همچون "موسی" دارای تو پیامبرمرسلی، و به زودی بعد از این روز مأمور به جهاد می شوی و اگرمن این روز را درک کنم در کنار تو جهاد خواهم کرد"!.
هنگامی که"ورقه" از دنیا رفت رسول خدا فرمود:"من این روحانی را در بهشت (بهشت برزخی) دیدم در حالی که لباس حریر بر تن داشت،زیرا او به من ایمان آورد و مرا تصدیق کرد".